رمان عدم پارت اول
15 فروردين 1399
یک، دو، پوچ!
گ نمی شود انتهای این قصه، مگر دل بسوزاند قلم و ل ُل
گ بکارد ُ
برای نغمه؛ نغمه ی بی نوای قصه.
---
این روز ها، حسی عمیق گریبانم را گرفته و می خواهد خودش را
به زور در تنم جا بدهد. نمی فهمد توی تنم جا نمی شود و هی
بیشتر زور می زند. لعنتی کمر به دیوانه کردنم بسته است انگار.
ولم نمی کند. روز و شب و امروز و فردا ندارد. یک هفته ای می
شود که کنه شده است. دوست دارم دست بیاندازم دور گردنش و
خفه اش کنم. اما هر چه بیشتر در برابر آینه می ایستم تا پیدایش
کنم، کمتر به نتیجه می رسم. تنها هاله ای از این حس را اطراف
خودم می بینم.
همین حاال هم ایستاده ام رو به روی آینه و سعی می کنم از این
حس زبان نفهم، سر در بیاورم.
موهایم را پشت گوشم می اندازم و دستم را روی زنجیر تویبه چی فکر می کنی؟
گردنم می کشم. هدیه ی تولدم است. تولد بیست و سه
سالگیم.
چشم هایم را به او که کمی عقب تر از من ایستاده است و نگاهم
می کند، می دوزم.
زنجیر را از دور گردنم باز می کنم.
بی ربط می پرسم:»با پول این می تونم به عمه کمک کنم؟
زنجیر را دستم می گیرد.به چشم های کشیده اش خیره می شوم و انگار آن حس عجیبکمک برای چی؟دهان باز می کند و جای من می گوید:»جوابم مثبته.«به سرعت دستش را روی بازویم می نشاند و مرا سمت خود میچرخاند.-نشنیدم!از درد فرو رفتن پالک گردنبند توی دستم، اخم می کنم.-از مهلتمون ده روز مونده. تا بخوایم کار ها رو انجام بدیم، این دهروز هم تموم می شه.انگشتانش را روی بازوهایم فشار می دهد.با صدای آرامی می گوید:»تمدیدش می کنیم.«چشم هایم را می بندم.-دوطرف باید رضایت داشته باشند.فشار انگشتانش را کم می کند.با تردید می پرسد:»نداریم؟«بی آنکه برای رها شدن از دست هایش تالشی کنم، میگویم:»من ندارم.«همانطور که انتظارش را دارم، دوباره تکرار می کند:»نشنیدم!«خنده ام می گیرد. زورش می آید بپرسد:»چی؟«سرم را پایین می اندازم
ارسال دیدگاه