رمان عدم پارت دوم

15 فروردين 1399
دلم می خواد زندگی کنم.
بازو هایم را رها می کند. تنم را روی صندلی می اندازم.
و او با خستگی رو به رویم روی تخت می نشیند. دستی روی ته
ریش روی صورتش می کشد و می گوید:»فقط چند روز دیگه صبر
کن.«
از روی صندلی بلند می شوم.
از کنار کمد دیواری می گذرم و دستم را روی دستگیره ی در میاز آخرین باری که بهم گفتی چند روز صبر کنم، یک سال گذشته.
نشانم.
-امشب به عمه می گم.
وحشت زده می پرسد:»چی رو؟«
در را باز می کنم. هوای گرم راهرو حالم را بهم می زند.
قبل از دور شدنم از اتاق، زمزمه می کنم:»جوابم مثبته.«
قدم اول را که بر می دارم، صدای فریادش خانه را می لرزاند.
-غلط کردی.
سر جایم می ایستم. حق ندارد برایم تصمیم بگیرد.
در برابرم می ایستد. نبض شقیقه اش را می توانم ببینم.
زنجیر را دور گردنم می اندازد و سعی می کند قفلش کند.
صدای "خداروشکر، خداروشکر" عمه که بلند می شود، به سرعتهمین امشب بهشون می گم.
فاصله می گیر
عدم، وفا قدیمی.
نگاهم روی زنجیری که از دور گردنم سر می خورد و روی زمین می
افتد، ثابت می ماند
پوزخند می زنم.
بی آنکه نگاهش کنم، با قدم هایی محکم خودم را از راهرو بیروناینطوری می خوای بهشون بگی؟
می کشم و به سالن پذیرایی می روم.
عمه نزدیک در ورودی ایستاده است و با هیجان به ترنم سرخ
شده نگاه می کند.
سرم را می چرخانم. با فاصله از من، نزدیک اپن آشپزخانه ایستادهچه خبره؟
است و به مادرش و ترنم نگاه می کند.
ترنم با لبخند سرش را پایین می اندازد و جعبه ی شیرینی را به
دست عمه می دهد.
عاطفه جلو می آید. از کنارم می گذرد و نزدیک یحیی می ایستد.
نگاهش می کنم.
دست هایش را دور گردن یحیی می اندازد و با دلبری می
گوید:»مژده بده یحیی.«
نباید نگاهشان کنم. نباید به حرف هایشان توجه کنم. اما...
یحیی نگاهم نمی کند. چشم دوخته است به عاطفه ای که
همسر عقدی اش است. مردانه دست می گذارد روی کمرش و
می پرسد:»چی شده؟«
عاطفه کمی خودش را باال می کش

رمان عدم پارت اول

15 فروردين 1399
یک، دو، پوچ!
گ نمی شود انتهای این قصه، مگر دل بسوزاند قلم و ل ُل
گ بکارد ُ
برای نغمه؛ نغمه ی بی نوای قصه.
---
این روز ها، حسی عمیق گریبانم را گرفته و می خواهد خودش را
به زور در تنم جا بدهد. نمی فهمد توی تنم جا نمی شود و هی
بیشتر زور می زند. لعنتی کمر به دیوانه کردنم بسته است انگار.
ولم نمی کند. روز و شب و امروز و فردا ندارد. یک هفته ای می
شود که کنه شده است. دوست دارم دست بیاندازم دور گردنش و
خفه اش کنم. اما هر چه بیشتر در برابر آینه می ایستم تا پیدایش
کنم، کمتر به نتیجه می رسم. تنها هاله ای از این حس را اطراف
خودم می بینم.
همین حاال هم ایستاده ام رو به روی آینه و سعی می کنم از این
حس زبان نفهم، سر در بیاورم.
موهایم را پشت گوشم می اندازم و دستم را روی زنجیر تویبه چی فکر می کنی؟
گردنم می کشم. هدیه ی تولدم است. تولد بیست و سه
سالگیم.
چشم هایم را به او که کمی عقب تر از من ایستاده است و نگاهم
می کند، می دوزم.
زنجیر را از دور گردنم باز می کنم.
بی ربط می پرسم:»با پول این می تونم به عمه کمک کنم؟
زنجیر را دستم می گیرد.به چشم های کشیده اش خیره می شوم و انگار آن حس عجیبکمک برای چی؟دهان باز می کند و جای من می گوید:»جوابم مثبته.«به سرعت دستش را روی بازویم می نشاند و مرا سمت خود میچرخاند.-نشنیدم!از درد فرو رفتن پالک گردنبند توی دستم، اخم می کنم.-از مهلتمون ده روز مونده. تا بخوایم کار ها رو انجام بدیم، این دهروز هم تموم می شه.انگشتانش را روی بازوهایم فشار می دهد.با صدای آرامی می گوید:»تمدیدش می کنیم.«چشم هایم را می بندم.-دوطرف باید رضایت داشته باشند.فشار انگشتانش را کم می کند.با تردید می پرسد:»نداریم؟«بی آنکه برای رها شدن از دست هایش تالشی کنم، میگویم:»من ندارم.«همانطور که انتظارش را دارم، دوباره تکرار می کند:»نشنیدم!«خنده ام می گیرد. زورش می آید بپرسد:»چی؟«سرم را پایین می اندازم

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم