دانلود رمان هزار و یک شب

10 مهر 1398
رمان هزار و یک شب
رمان هزار و یک شب

دانلود رمان هزار و یک شب ( هزار افسان ) اثر شهرزاد قصه گو ترجمه عبداللطیف طسوجی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با لینک مستقیم

ملکی از ملوک آل ساسان و پادشاهی از پادشاهان جزایر هند و چین دو فرزند داشت به نام شهریار (یا شهرباز) پسر کوچک که نزد پدر ماند و به دلیری و شهامت و بخشش شهره بود و بعد از مرگ پدر بر تخت سلطنت نشست و شاه زمان پسر بزرگ که در سیاست و درایت زبان زد عام و خاص بود ، که بعد از مرگ پدر هر کدام بیست سال بر سرزمین های تحت حکرانی حکومت کردند ، بالاخره روزی …

 

خلاصه رمان هزار و یک شب

برادر بزرگ شاه زمان دلتنگ برادر کوچک خود شد و از مقر حکومت خود یعنی سمرقند عازم جزایر هند و چین شد!

به وزیر اعظم خود امر کرد که مقدمات سفر را فراهم کند!

اما بعد از اولین روز سفر و تاریک شدن هوا به هنگام زدن خیمه به همراه کاروانیان یادش آمد گوهر گرانبهایی را که برای هدیه به برادرش اماده کرده بود فراموش کرده است!

برای اینکه بین همراهان و ملازمان به فراموشکاری شهره نگردد بعد از اینکه همه خواب رفتند به دو نفر از نزدیکان خود گفت که کاری پیش آمده با من بیایید که قبل از طلوع آفتاب برگردیم!

وقتی وارد قصر شد آن دو را بیرون نگه داشت و خود به خوابگاه وارد شد و در همان شب اول سفر و غیبت از خانه همسر خیانتکارش را با مرد اجنبی در وضعیتی دید که طاقتش طاق شد!

عنان اختیار از کف داد و سر هر دو را زد و بعد از کمی نشست بدون اینکه چیزی به دو همراه خود بگوید به طرف خیمه گاه برگشت و سفر خود را اندوهگین به سمت جزایر هند و چین ادامه داد!

بدون اینکه در مسیر سفر با همراهان خود لب به سخن بگشاید!

شهریار که خبر آمدن برادرش را می شنود دستور می دهد شهر را آذین کنند و با گروه کثیری از نجیبان و وزرا به استقبال برادری که دلی پر از خون دارد می رود!

شاه زمان دست در گردن برادرش انداخت و او را غرق بوسه کرد!

اما شهریار حس کرد بعد از بیست سال دوری انگونه که باید برادرش اشتیاق دیدار او را ندارد و پنداشت شاید رنج راه و سفر باعث خستگی او شده!

بلافاصله برادر خود را به کاخ و استراحتگاه برد و فردا صبح که به دیدار او رفت باز او راه اندوهگین دید!

برای این مسئله برنامه شکار چند روزه ای تدارک دید که شاه زمان به سبب احوالش به برادر گفت حالا که برنامه چنین شکار باشکوهی را ریخته ای چیزی را تغییر نده و با همراهانت برو و من فردا می آیم!

صیح که شد شاه زمان پرده اتاق را با حالتی تب کرده کنار زد و چیزی را دید که غم خود را از یاد برد … او همسر خطاکار خود را در خوابگاه … آن هم در شب تاریک با یک مرد نامحرم دیده بود!

اما او در روز روشن تمام زنان حرمسرای برادرش شهرباز را می دید که به فسق و فوجور مشغول بودند … بار غم و درد آن چنان بود که از هوش رفت!

شهرباز که بعد از یک روز خبری از برادر نیافت برنامه شکار را کنسل کرد و برادر را رنجور در اتاق خواب دید و علت را جویا شد و شاه زمان لب به سخن گشود و بالاخره ماجرا را آشکار کرد!

شهرباز که متحیر مانده بود گفت من به خاتون و کنیزانم اعتماد کامل دارم!

شاه زمان برنامه شکار را پیشنهاد داد اما با این تفاوت که خودشان با این کاروان به شکار نروند تا این ماجرا برملا شود!

ساعاتی از روز نگذشته بود که بساط عیش و نوش خادمان و کنیزان و خاتون ها برپا شد و با پیشنهاد شا زمان برادر کوچک شهرباز دستور داد جلادان تمام خیانتکاران را ازدم تیغ بگذرانند!

شهرباز برای انتقام هر شب دختری را به نکاح در می آورد و بامداد دستور قتلش میداد!

وزیر شهریار که دو دختر به نام شهرزاد و دنیا زاد داشت به شدت نگران این قضیه بود تا اینکه شهرزاد پیشنهاد داد پدر او را به عقد پادشاه درآورد!

شهرزاد دختری زیبا رو و زبان زد عام و خاص در شهر بود و به خواهر کوچکش دنیازاد نقشه ای را طراحی میکند!

شهرزاد همان شب به شهریار می گوید که خواهری دارد که هر شب با قصه او به خواب می رود و برای اخرین بار براش قصه بگوید!

با امدن دنیازاد قصه شهرزاد آغاز می شود و ناتمام بامداد می شود!

شهریار که محسور قصه شده منتظر می ماند فردا شب ادامه قصه را بشنود کشتن شهرزاد را موکول می کند به فردا!

این داستان هر شب ادامه پیدا میکند تا هزار و یک شب و اینکه شهریار از شهرزاد صاحب فرزندانی شده و …

به لینک زیر مراجعه کنید :

دانلود رمان هزار و یک شب


دانلود رمان شرکت عشق

9 مهر 1398
رمان شرکت عشق
رمان شرکت عشق

دانلود رمان شرکت عشق اثر بیتا منصوری با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش و لینک مستقیم

سوگند به اسم تو ذکرت نشد جدا از من ، گرفت دست تو را پس چرا خدا از من ، چنان بسوی تو با سر دویدم‌ از سر شوق ، که روی برف نماندست ردپا از من ، منم آن دختر از دیار غم ، منم آن کسی که غم خورد و غم خوار بود ، منم منم منم تنها منم ، تنها یاری رسان خود منم ، خدایا دوستش داشتم چرا گرفتی دستش را از دست من ، خدایا من هنوز دوستش دارم برگردانش …

خلاصه رمان شرکت عشق

خانوم پرونده های شرکت هایی که پیشنهاد کار بهتون دادن رو نگاه کردم و بهتریناشو جدا کردم گزاشتم رو میزتون شما یکی رو انتخاب کنید و به من اطلاع بدید که من با شرکت تماس بگیرم!

باشه ایی گفتم و راهی اتاقم شدم!

وای شرکت دو هفته است حسابدار نداره … باید به پرستو بگم اگهی بزن … اوف باید معدلش هم بالا باشه تا راحت باشم!

بعداز کارهای هر روز و روزمره سوار ماشینم شدم به سمت عمارت روندم … مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم رفتم سمت اتاق سینا!

داداشم یکسال تصادف کرده و نخاعش آسیب دیده و الان نمیتونه راه بره!

افسردگی حاد گرفته و با کسی جز من حرف نمیزنه … در زدم داخل شدم با خنده گفت : سلام پرنسس دادا …

به لینک زیر مراجعه کنید :

دانلود رمان شرکت عشق

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم